معنی جانور مردارخوار
حل جدول
لغت نامه دهخدا
مردارخوار. [م ُ خوا / خا](نف مرکب، اِ مرکب) رخمه.(تحفه ٔ حکیم مؤمن). عقاب.(زمخشری). ام جوان.(منتهی الارب). کرکس و زاغ و مانند آن.(آنندراج). انوق. جیفه خور. لش خور.(یادداشت مرحوم دهخدا). مرغی که مردار می خورد. کرکس. نسر.(ناظم الاطباء). لاشخور. لاشه خور. لاشه خوار. مردارخور:
گر تن بی خون شده ای چون نگار
ایمنی از زحمت مردارخوار.
نظامی(مخزن الاسرار ص 157).
بر درآن جیفه گروهی نظار
بر صفت کرکس مردارخوار.
نظامی.
|| حرام خور. که پروای حلال و حرام ندارد:
همین دو خصلت ملعون کفایت است ترا
غریب دشمن و مردارخوارمی بینم.
سعدی.
خرده جانور
خرده جانور. [خ ُ دَ / دِ ن َ وَ] (اِ مرکب) حشره.
فرهنگ عمید
جانوری که گوشت حیوانات مرده را بخورد،
(اسم) لاشخور، کرکس،
جانور
موجود زنده که قادر بر حرکت ارادی باشد، جاندار، ذیروح: جانور از نطفه میکند، شکر از نِی / برگِ تر از چوبِ خشک و چشمه ز خارا (سعدی۲: ۳۰۳)،
کِرم روده،
حشره، بهویژه حشرۀ موذی و گزنده،
حیوان: نمانَد جانور از وحش و طیر و ماهی و مور / که بر فلک نشد از بیمرادی افغانش (سعدی: ۱۱۳)،
[مجاز] شخص ستمگر، بیادب، موذی، یا بدجنس،
[قدیمی، مجاز] انسان: گفتم که جانور ز جهان خود نهایت است / گفتا پیمبر است نهایت ز جانور (ناصرخسرو۱: ۲۷۲)،
* جانور گویا: [مجاز] حیوان ناطق، انسان، آدمی،
* جانور دوپا: [مجاز] حیوان ناطق، انسان، آدمی،
گویش مازندرانی
جانور، جانوران گوشت خوار و گربه سانان چون شیر و پلنگ، درنده...
فرهنگ معین
زنده، جاندار، حیوان، جک و ~ جانوران گوناگون به ویژه حشرات موذی. [خوانش: (نِ وَ) (اِص.)]
مترادف و متضاد زبان فارسی
جاندار، حیوان، دابه، دد، سبع، وحش، جاندار،
(متضاد) آدمی، انسان
فارسی به انگلیسی
Animal, Beast, Zoo-
فارسی به عربی
حیوان، عنیف، مخلوق، وحش
فرهنگ فارسی هوشیار
حیوان، دارای جان، حی، زنده
فارسی به آلمانی
Tier (n), Tier [noun], Tierisch
معادل ابجد
1512